عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
توریسم شهرداری استانبول | 0 | 412 | haddad |
تخلیه فاضلابهای خانگی با تانکرهای شخصی | 0 | 120 | haddad |
من و بابام و اینترنت (طنز) | 1 | 1679 | haddad |
چگونه می توانم آرامش داشته باشم؟ | 1 | 866 | khanevadehh |
تدریس خصوصی در منزل | 0 | 583 | khanevadehh |
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (5) | 0 | 815 | hengame |
عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق | 0 | 789 | hengame |
پیامک زیبای فلسفی | 0 | 638 | hengame |
پیامکهای عاشقانه | 0 | 684 | hengame |
داستان طنز: از فرصت ها استفاده کنید! | 0 | 1202 | mobina |
عاشق خجالتی:
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود
که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم
که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .
داستان های کوتاه عاشقانه جدید 92
داستان عاشقانه احساسی و رمانتیک جدید(داستان کوتاه عاشقانه)
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
.: داستان کوتاه عشق ده ساله :.
علی رغم گذشت حدود ۱۰ سال از دوستی شون و ۱ ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این ۱۰ سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن.
هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن. اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن.
عاشق خجالتی:
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .
بهم گفت:”متشکرم”. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد.دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش.
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم؟
پیر مغان : شب یک غذای شور بخور. آب نخور و بخواب.
شاگرد دستور پیر رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم!
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم.
کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم!
در ساحل رودخانه ای مشغول….
گفت اینا رو خواب دیدم!
پیر مغان فرمود:
تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛
تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد ، زد ، محکم و محکم تر….
…………..
برای خواندن بقیه داستان عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید.
روزی خیانت به عشق گفت: دیدی؟ من بر تو پیروز شده ام
عشق پاسخی نداد.
خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد.
ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید.
خیانت با عصبانیت گفت: چرا جوابی نمی دهی؟
سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت: انقدر بار شکست برایت سنگین بوده است
که حتی توان پاسخ هم نداری؟
عشق به آرامی پاسخ داد: تو پیروز نشده ای.
خیانت گفت: مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای
من به خیانت وا داشته ام ؟
عشق گفت: آنان که عاشق خطابشان می کنی بویی از من نبرده اند
چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند.
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها . افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد……….
برای خواندن تمامی داستان کوتاه روی ادامه مطلب کلیک کنید.
مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود
که متوجه شد پسرش تکه سنگی
برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد .
مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین
مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد
بدون اینکه متوجه آچاری که در
دستش بود شود
………..
برای خواندن بقیه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید.
از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.
چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود. اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود. هر اندازه که بود مطمئن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!…………..
برای خواندن بقیه ی داستان عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید.
درصورت مفید بودن مطالب،
برای حمایت از عشق یعنی انتظار
کد زیر را کپی کنید و
در وبلاگ و یا سایت خود قرار دهید.
10000 تومان |
8500 تومان |
36000 تومان |
14900 تومان |
30000 تومان |
20000 تومان |
20000 تومان |
10000 تومان |
20000 تومان |
32000 تومان |